جمعه, 31 فروردين 1403
شناسه خبر:609

غولک چه دیده بود؟!

  • انداز قلم
طنز

از سری طنزهای "اسو"

قبض برق و آب و تلفن که پرداخت شد به فکر  قسط وام ها بودم که از آشپزخانه صدایی _ که روزی از آن لذت می بردم و زیباترین صدای دنیا بود _ آمد:

یخچال خالیه، برنج تموم کردیمه،گوشت نداریم،بیا  ببین این "فر" چه مرگشه!!!!

 

عیال محترم بنده بودند که با صدای رسا مرا متوجه وظایفم می ساختد.

دلم از زمین و زمان به تنگ آمده بود بلند شدم و به خانه ی خاله لیلا رفتم.

خاله لیلا کوله باری از تجربه بود و  حرف هایی درچنته داشت که همیشه مرا آرام می کرد.

در حالی که دود قلیانش را بیرون می داد گفت: ها باز چی شده؟ می بینم که باز لب و لوچه ات با دندونات قهرَن؟!

نمی شد خاله لیلا را دید و نخندید، من هم خنده ای کردم و گفتم: نه اتفاقا اومدمه فقط ببینمت و همه چی آرومه! سرش را پایی انداخت و از بالای عینک نگاهی به من کرد.

گفتم: خب یعنی آرومِ آروم هم نیست ولی خوب می گذره! باز نگاهی به من کرد و گفت: توکه راست می گی ولی چیشِ دروغگو کور!

گفتم: خاله خیلی بهم فشار اومده دارم داغون می شم آخه این تاهل یعنی چه؟! این چه صیغه ایه که مرد باید اینقدر ....

گفت : دیگه چیزی نگو همه چیز رو خوندم فقط بزار یه داستانی برات بگم

گفتم : آخه داستان برام قسط می شه؟ گوشت می شه؟ آب می شه؟ نون می شه؟...

_ حالا گوش بگیر شاید بدردت بخوره

و شروع کرد:

می گَن قدیما موجود وحشی و ترسناکی بوده بنام "غولَک"! 

 روزی مردی که غولکی را شکار کرده بود آن را در غل و زنجیر کرده و در منزل نگهداری می کرد تا به دیگران بگوید چه کار شاقی کرده و هر کس می آمد با هزار آب و تاب تعریف می کرد که اینچنین کردم و آنچنان...

 روزی که منزل خالی شده بود و کسی در خانه نبود غولک توانست خود را رها کرده و فرار کند تا اینکه به دوستان خود پیوست. غولک ها که خبر آزادی دوستشان را شنیده بودند همه به گرد او جمع شده و می پرسیدند بگو ببینم چه دیدی و دربین آدم ها چه چیزهای شگفت انگیزی بود. غولک گفت: دوستان همه چیز این آدم ها عجیب و غریب است اما شگفت انگیزتر از همه چیز این بود که بین آدم ها موجودی بود بنام "پدر"!

این پدر باید صبح زود بیرون می زد و کار می کرد و عرق می ریخت تا شب که خسته و کوفته به خانه برمی گشت. شب که می شد تازه اعصاب خردی او شروع شروع شده بود؛ اول موجودات ریزی که به آنها پسر و دختر می گفتند از سرو کول پدر بالارفته و هر کس تقاضایی داشت، یکی لباس می خواست، یکی اسباب بازی، یکی کیف وکفش و یکی هم سواری می خواست و خلاصه پدر حسابی که درب و داغون شده بود تازه نوبت به موجودی می رسید به نام  "مادر" !

کار مادر نق زدن به پدر بود و آنقدر نق می زد تا اینکه پدر به زمین و زمان فهش دهد و بد و بیراه بگوید و از خدا مرگ را طلب کند و این ادامه داشت تا پدر خواب برود و فردا صبح دوباره همین کارها تکرار شود و هر روز و شب کار پدر همین بود.

اینها همه به یک طرف احمقی ِ پدر خیلی عجیب بود که من واقعا شگفت زده شده بودم.

غولک چیزی نگفت و سکوت کرد. دوستانش گفتند احمقی پدر چه بود؟ به ما هم بگو!

غولک آهی کشید و گفت: شگفت این بود که این "پدر" که از آن نام بردیم

آزاد بود ولی فرار نمی کرد!!!

خاله لیلا قصه اش که تمام شد این سوال در سر من بود که :

راستی این که مرا در بین دوستان وخانواده ام نگه داشته چیست؟

                                                                                               (اسو)

 

ارسال نظر به عنوان مهمان

نظر شما پس از تایید توسط مدیر سایت به نمایش گذاشته خواهد شد
  • هیچ نظری یافت نشد
تبلیغات شما 1
تبلیغات شما 2

نظر سنجی

به نظر شما برای پیشرفت و اعتلای زیارت نیاز به اقدام در کدام موارد بیشتر احساس می شود؟
به نظر شما برای پیشرفت و اعتلای زیارت نیاز به اقدام در کدام موارد بیشتر احساس می شود؟
شما باید حد اقل یک گزینه را برای رأی انتخاب کنید!