چهارشنبه, 05 ارديبهشت 1403
شناسه خبر:624

آن ظهر پاییز در عسلویه (طنزی جدی)

  • انداز قلم
طنز

ماجراهای یک جویای کار

 _ شرمنده شما شدیم. ما دیگه احتیاجی به نیرو نداریم. سه روز پیش اگه تشریف می آوردین حتما بهتون احتیاج داشتیم. حالا شمارتون رو بذارین برای کار بعدی باهاتون تماس می گیریم.

این حرفهای آقایی بود که ته ریشی داشت و لهجه ی اصفهانی اش داد می زد.

 

 از کانکس بیرون آمدم. بیابانی بود که غلتک ها و کامیونها گوشه گوشه اش در حال کار بودند. جاده ایی باریک از وسط آن عبور می کرد و ماشین های سبک و سنگین از روی آن عبور می کردند. هوا بسیار کثیف بود و آلودگی همه جا را گرفته بود. غلتک ها و کامیونها صداهایی وحشتناک تولید می کردند و گرد و غبارشان آلودگی هوا را بیش از پیش کرده بود.  با وجود اینکه میانه پاییز و زمستان بود اما آفتاب همچنان بی رحمانه بر کله من که پیاده از میان خاک ها به سمت کانکس هایی که 2 کیلومتر با من فاصله داشتند می رفتم، می تابید.

دوست داشتم کارم به عسلویه و آن محیط خشن کشیده نشود اما به نظر می رسید برای یک تازه فارغ التحصیلِ بی تجربه در شهر کار پیدا نخواهد شد. اگر هم پیدا می شد حقوقش آنقدر ناچیز بود که کفاف هزینه آب، برق، گاز و حتی نان را که این روزها با حذف یارانه هاهر کدام چندین برابر شده بودند را نمی داد. و من مجبور بودم بدون هیچ سفارشی از طرف شخصی در آن محیط بی رحم به دنبال کار بگردم. داشتم می رسیدم. چند کانکس مربوط به یک شرکت کنار هم بودند که با فنس دور تا دور آنها محاصره شد بود.

_ بفرمایید!

_ سلام! خسته نباشید! می خواستم با رئیس اینجا صحبت کنم.

درِ کانکسش را باز گذاشته بود و من رو به رویش در آفتاب ایستاده بودم و به زور چشمانم زیر اشعه ی آفتاب باز می شد. انگار هفته ها آب به صورتش نخورده بود. سرش با چپیه ایی پوشانده بود و روی صندلی نشسته بود. پاهایش را روی هم انداخته بود و دمپایی اش را در هوا می چرخاند

_با رئیس؟ چیکارش داری؟

_یه عرضی با خودشون داشتم.

_بگو چیکارش داری؟

مکثی کردم و با احساسی سرشار از خجالت گفتم:

_ برای استخدامی خدمت رسیدم.

_نداریم. کارگر این روزها نمی خوایم.

به بشگه آب معدنی کنارش نگاهی کردم و به مسیری که آمده بودم تا به اینجا برسم نگاهی انداختم. به یاد گذشته افتادم. به یاد روزهای خوش دانشجو بودنم. چقدر روزگار خوبی بود. صدای آن نگهبان مرا به خود آورد.

_مدرکت چیه؟

_مهندسی عمران

همچنان دمپایی اش در هوا می چرخید و من در آفتاب به زور چشمانم باز می شد.

_سابقه کار هم داری؟

_نه متاسفانه.

_حالا بیا شماره ت رو بده و برو خودمون بهت زنگ می زنیم.

نوشتم و به راه افتادم. در این مدتی که دنبال کار می گشتم، فهمیده بودم که این شماره نوشتن ها تنها برای فرستادنم بدنبال نخود سیاه است.دوباره از میان مسیر گلی و سنگلاخ به راه افتادم. خستگی در من بیداد می کرد. لبهایم داشتند خشک می شدند. نمی خواستم ناامید بشوم. آفتاب گردنم را می سوزاند اما بی تفاوت بودم. با خودم شعر می خواندم تا سختی راه برایم کمتر شود. «زمستان است... سرها در گریبان است...سلامت را نمی خواهند گفت: پاسخ....» به کانکس های شرکت بعد نزدیک می شدم. سوالات تکراری نگهبان را پاسخ گفتم تا بتوان رئیس را ببینم. نگهبانان اینبار دو نفر بودند و لباس های فرم پوشیده بودند و می شد فهمید که شرکتشان بزرگتر از بقیه است. پرسید:

_معرفی نامه هم داری؟

سوالش کمرم را شکست. با سوالی که از من پرسید خیلی زود متوجه شدم که بیهوده تا اینجا آمده ام.

_نه خیر! هیچی ندارم.

_کارت شناسایی ت رو بذار و برو به اون کانکس قهوه اییه.

کانکس قهوه ایی رنگ بر رویش نوشته شده بود «کارگزینی». داخل شدم. دو نفر پشت میز نشسته بودند. آن یک که جوان تر بود مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود. ریش سیاه و بلند داشت و یقه ی پیراهنش هم بسته شده بود. نفر بعدی مسن تر بود. ریشش بور بود و کوتاه تر. یقه اش را بسته بود و کولر بالای سرش را در این هوای پاییزی بر روی خودش ثابت کرده بود و چایی می خورد. با نگاهی که به من انداخت فهمیدم باید پیش او بروم. دو نفر دیگر هم خیلی مودبانه روی صندلی های کنار دیوار نشسته بودند و به نظر آنها نیز برای کار آمده بودند. هورت آخرش را از فنجانش کشید و با لهجه ایی که به نظر تهرانی می رسید، گفت:

_بفرمایید؟

_سلام. خسته نباشید. برای استخدامی خدمتتون رسیدم.

همینطور که نشسته بود رو به همکارش گفت:«استخدامی که نداریم؟داریم؟» بدون اینکه جوابی از او بخواهد از من پرسید:

_مدرکت چیه؟

_مهندسی عمران.

_بوشهری هستی؟

_بله.

از میان کاغذ های قفسه کنارش فرمی را بیرون کشید و به من داد تا آن را پر کنم. در دو ماه اخیر از این فرم ها را زیاد پر کرده بودم. سخت ترین قسمتش آنجایی بود که سابقه ی کار را باید می نوشتم که همیشه خالی بود. و همینطور قسمتی که حقوق در خواستی را می خواستند که به ناچار می بایست خیلی پایین می نوشتم.

_بفرمایید آقا.

فرم را از دستم گرفت و شروع کرد به خواندن آن.

_خیلی خب. شما تشریف ببرید ، ما خودمون باهاتون تماس می گیریم.

_خیلی ممنونم.

در حال جمع کردن وسایلم بودم. جای بدی نبود با روشن بودن کولر آلودگی هم کمتر بود. دو نفر دیگر هنوز نشسته بودند. مقداری کاغذ را برای آن مرد مسن تر آوردند و همه را روی میزش گذاشت. فرمی که 10 دقیقه طول کشیده بود تا با حوصله پر کنم زیر آنها گم شد. و من بلند شدم ،از نگهبانی کارت شناسایی ام را گرفتم و به راه افتادم.

دوباره پیاده روی ام شروع شده بود. گلویم خشک تر از همیشه بود. صدای غلتک ها و کامیونها و لودر هایی که داشتند کوه را می کندند اجازه نمی داد که صدای دریا - که با چشم می شد آن را دید و از میان آلودگی ها تازه متوجه نزدیکی اش شده بودم - به گوش برسد. آلودگی بیشتر شده بود. پشت گردنم داشت می سوخت. یقه ی پیراهنم را بالا کشیدم.ساعت 12 ظهر بود. از کنار جاده راه می رفتم. هیچ سایه ایی نبود. جلوتر چند کانکس مشخص بودند. باید به آنجا هم می رفتم. نمی خواستم خستگی فکرم را مغلوب کند. به آینده ام فکر کردم. 20 روز دیگر 24 سالگی ام تمام خواهد شد و پا در 25 سالگی خواهم گذاشت. 4 سال درس خوانده بودم و میلونها خرج کرده بودم . احساس فلاکت می کردم. گویی در این دنیا تنهاترین انسان بودم. همینطور کنار جاده راه می رفتم. به دنبال سایه ایی می گشتم تا از  شر آفتاب اندک زمانی خلاصی یابم. توجه ام را سایه زیر پلی که جاده از روی آن می گذشت ، جلب کرد. به نظر بهترین جا بود در آن شرایط. خود را به آنجا رساندم. خنک بود. همانجا نشستم. تشنه بودم و گرسنه. لبهایم دیگر خشک شده بودند و وجود ماسه و گل را زیر دندان هایم گاها حس می کردم. به دیوار تکیه دادم و سقف پل نگاه کردم. قسمتی از بتن هایش ریخته بود و چند میلگرد پیدا شده بود. به یاد دانشگاه و کلاسِ مهندسیِ پلِ مهندس عمید افتادم که سعی می کرد به ما بیاموزد چگونه یک پل را طراحی کنیم. در دور دست یک گریدر زمین را هموار می کرد. به این صداها عادت کرده بودم. چهارزانو روی زمین ولو شدم. اطرافم را نگاه کردم. درست در نیم متری ام نجاست بزرگ یک سگ بود. با آن حالم حاضر نبودم جایم را عوض کنم و سعی می کردم به سمت دیگر نگاه کنم. به طرف دیگرم رو برگرداندم. اینبار نجاستی بزرگتر این سمتم بود. با خود گفتم:«خوب شد روی آنها ننشستم». خوشبختانه هم خشک بودند و بویی نداشتند، اگر هم بویی داشتند دماغ من کار نمی کرد. خنده ام گرفته بود. مثل دیوانه ها بلند تر خندیم و صدایم زیر پل می پیچید. متوجه گذشت زمان نبودم. در همه فکر بودم. آن گریدر دیگر کار نمی کرد انگار برای نهار رفته بود. به یاد شعر مولانا افتادم:« سجاده نشین باوقاری بودم/بازیچه کوی کودکانم کردی».

موبایلم زنگ خورد. قاسم بود.

_سلام. کجایی؟

_سلام. زیر یه پل نشستم کنار چندتا «چیزِ سگ»

_ بلندتر بگو!! کنار سگ نشستی؟

_ نه بابا!! کنار چیز سگ نشستم.

قاسم از پشت تلفن می خندید. من هم خنده ام گرفته بود. گفت:

_ خوش بگذره. من تا یک ساعت دیگه می رسم.

_باشه. منتظرم

صبح زود با قاسم آمده بودم که با او نیز برگردم. باز خدا را شکر که او بود مرا تا اینجا برساند. می بایست تا قاسم نیامده بود به چند شرکت دیگر هم سری می زدم. از جایم برخاستم. از زیر پل بیرون آمدم و دوباره مسیر های کیلومتری ام آغاز شد و مچ پایم که خسته شده بودند، مدام بر روی سنگ ها می لغزید.

وارد محوطه چند کانکس شدم. نگهبانی نداشت. پسری 12 ساله از کنارم می گذشت. گفتم:

_ببخشید آقا پسر!! اتاق رئیس کدومه؟

پسری بود با موهایی روشن و  خاکی. پیراهن بارسلونا پوشیده بود و بند شلوارش جلویش مثل پاندول ساعت های قدیمی تاب می خورد و کفش هایش نیز خاکستری و خاکی. با لهجه ی غلیظ بوشهری گفت:

_« سی چنتِه؟!»

در آن شرایط که از دنیا سیر شده بودم، نمی دانستم از این سوال این پسر عصبانی بشوم یا خنده ام بگیرد. به چشمانِ پسرک خیره شدم و بدون اینکه هیچ کلامی بگویم. لبخندی بر او زدم. از آن لبخندهایی که عصبانیت در آن موج می زند. پسر هم کاملا متوجه کلافگی من شده بود. لبخند زد و بدون هیچ صحبتی اتاق رئیس را با اشاره دست به من نشان داد.

در زدم و وارد شدم. سه نفر نشسته بودند و ناهار می خوردند. یکی از آنها که ریش پرفسوری داشت با لهجه ایی شیرازی گفت:

_بفرمایید؟

_مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم؟

_نه خواهش می کنم بفرمایید.

جلو رفتم و همینطور که بوی غذای آنها دیوانه ام کرده بود. گفتم:

_ ببخشید. خدمت رسیدم برای استخدامی. مدرکم مهندسی عمرانِ، بومی هم هستم و سابقه کاری هم ندارم.

_از کدوم دانشگاه ؟

_ دانشگاه آزاد بوشهر.

بلند شد و یک کاغذ سفید جلویم گذاشت و گفت:

_مشخصات و توانایی هات رو بنویس.

_متاسفانه من تجربه کار عملی ندارم اما بیشتر تخصصم توی کامپیوتره.

_ مثلا چی؟

_اتوکد، فتوشاپ، ایتبس و حتی تا قسمتی برنامه لَند.

این اولین باری بود که امروز از کارهایی که بلد بودم گفته بودم نه کارهای که نمی دانستم. یکی از آنها که تازه از پشت میز غذا بلند شده بود.پرسید:

_«اکسل هم می دانی؟»

_بله. اکسل و وُرد رو هم تقریبا مسلط هستم.

آن مردی که ریش پرفسوری داشت. گفت: «همه را بنویس» و از زیر چشم برگه مرا نگاه می کرد. احساس می کردم این اولین باری است که یک شرکت اینقدر جدی از من سوال کرده است. موبایلم زنگ خورد. قاسم بود.

_الو سلام قاسم.

_سلام. از مخفی گاهت بیا بیرون...قاه قاه قاه.

_خواهش می کنم .شما تشریف داشته باشید الان خدمت می رسم.

مردی که ریش پرفسوری داشت. برگه ام را مطالعه می کرد. گفت:«حقوق درخواستی ات را هم بنویس»

کاغذ را از او گرفتم. نمی دانستم باید چه بنویسم. خجالت می کشیدم بنویسم 300 یا 400 هزار تومان. از طرفی ترس داشتم با بالا نوشتن حقوقم آنها را از خودم فراری بدهم. پس با ترس لرز نوشتم.

حقوق درخواستی: 600000تومان

چند دقیقه بعد تند تند به سمت ماشین قاسم می رفتم. لباس هایم و موهایم خاکی بودند. از پشت شیشه ی دودی ماشینش خنده هایش را می دیدم. سوار شدم. یک پرس غذا روی صندلی من گذاشته شده بود. مرا چه هدیه ایی بهتر از این بود. به سمت خانه به راه افتادیم و ماجراهای روزمان را برای هم تعریف می کردیم. در روزِ شبِ یلدایم آنچه بدست آورده بودم شامل می شد از: کیلومترها پیاده روی، لباس و موهایی خاکی، صورتی آفتاب سوخته، گرمازدگی، سردرد ، شماره تلفنهایی که هر به که می دیدم می دادم و البته خستگی و خواب آلودگی زیاد که شب یلدایم را به کوتاهترین شب سال تبدیل نمود.

امین ضرغامیان

زیارت

یلدای 89

ارسال نظر به عنوان مهمان

نظر شما پس از تایید توسط مدیر سایت به نمایش گذاشته خواهد شد
  • هیچ نظری یافت نشد
تبلیغات شما 1
تبلیغات شما 2

نظر سنجی

به نظر شما برای پیشرفت و اعتلای زیارت نیاز به اقدام در کدام موارد بیشتر احساس می شود؟
به نظر شما برای پیشرفت و اعتلای زیارت نیاز به اقدام در کدام موارد بیشتر احساس می شود؟
شما باید حد اقل یک گزینه را برای رأی انتخاب کنید!